|
ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود كه به فاروج رسيديم. از اتوبوس كه پياده شديم به طرف ديگر خيابان رفتيم تا دوباره سوار اتوبوس شويم برگرديم قوچان. اينكار هميشگيمان بود، يعني سوار اتوبوس ميشديم ميرفتيم فاروج، دوباره سوار اتوبوس ميشديم برميگشتيم قوچان. از فاروج تا قوچان 45 دقيقه راه بود و اين تنها راهي بود كه ميتوانستيم چند مدتي كنار هم بنشينيم و از هرچي دلمان ميخواهد صحبت كنيم. اين پيشنهاد ماديانا بود و من هم پذيرفتم. كنار هم ايستاده بوديم و هيچ حرفي بينمان رد و بدل نميشد. ماديانا اخيراَ يك مانتو شلوار سفيد با مقنعهي سياه ميپوشيد. يك كيف كوچك هم از شانهاش آويزان بود. عادت داشت كمي آرايش كند كه البته به نظر من نيازي به اين كار نداشت. چون واقعاً زيبا بود؛ با بدني متناسب كه با حالت اثيري چهرهاش كاملاً تناسب داشت. در چشمانش آرامش و معصوميتي بود كه انگار همين چند لحظه پيش متولد شده. لبهاي گوشتالوي قرمزش كه انگار در اثر بوسهي يك فرشتهي پاك در زمان خلقتش بوجود آمده، هميشه مزهي رژ لبهاي اروپايي را ميداد، اگرچه شيريني مست كنندهي لبهايش بر مزهي رژها ميچربيد. انحناي دقيق خطي كه از شانه، بازو و كمرش ميگذشت و پس از رسيدن به رانهايش در كنار ساق برهنهاش تمام ميشد را هيچ رياضي داني نميتوانست حساب كند. اصلاً انگار اين بدن اثيري را يك مجسمه ساز ماورايي تراشده بود و صورتش را به يك صورتگر چيني داده بود تا به آن زيبايي نقاشي كند. من هم با يك پيرآهن سفيد و كت و شلوار سياه و كفشهاي براق كنارش ايستاده بودم و سامسونت سنگينم را كنار پايم گذاشته بودم. يك پيرمرد كثيف بربري، با چشمهاي پفكرده، دماغ پهن و لبهاي مفي در حالي كه دستش را به حالت رخوتباري زير چانهاش زده بود، كنار ما روي جدول كنار خيبان نشسته بود و بي تفاوت به مرغ و خروسي نگاه ميكرد كه در برابرش بودند. پاهاي آندو را با يك طناب كوتاه و نازك به هم بسته بود و انگار قصد فروششان را داشت. من هم در حالي كه به آندو پرنده نگاه ميكردم، فكر كردم: - بيچاره ها… به زودي بايد از هم جدا بشن. البته چه اهميتي داره؟ نه خروسه بي مرغ ميمونه، نه مرغه بي خروس. پشت سر ما در باغچهي كنار خيابان تعدادي گل بنفشه زرد روييده بود. ماديانا در حالي كه برگشته بود و به بنفشه ها نگاه ميكرد گفت: - بايد گلهاي خوشبويي باشن. - آره! واقعاً قشنگن. بعد خم شد، دو سه تا از آنها را كند، بوييد و در جوي آبي انداخت كه از بين ما و باغچه ميگذشت. - اوه! اوتوبوس اومد. - سوارشيم؟ - آره. - خوب، شما اول بفرما خانوم. سريع سوار شديم و در آخرين صندلي اتوبوس جا گرفتيم. ماديانا كنار پنجره نشست. من هم كنار او نشستم و سامسونتم را جلو پايم به صندلي مقابل تكيه دادم.به طوري كه پاي راستم را روي آن بگذارم. اين طوري راحت تر بودم. دستش را گرفتم و به چشمهايش خيره شدم. - خوب حالا چي بگيم؟ - نميدونم… هر چي دوست داري. - خوب تو يه چيزي بگو من كه مردم اونقد حرف زدم. - نه، من دوست دارم تو حرف بزني. - باشه… چشم… راستي بگو ببينم، تو اسب سواري دوست داري؟ من كه عاشقشم. - نه… يعني چرا… نميدونم… اما ميترسم، چندشم مياد از اسب. - اِ… اسب به اين نازي ازش بدت مياد؟ پس از چه حيوني خوشت مياد؟ - سگ! من دوست دارم يه سگ ماده داشته باشم كه سالي دوازده تا توله واسم بزاد. - سگ؟! منم سگ دوست دارم… ولي نه ماده. - ميشه اين پنجره رو ببندي؟ باد اذيتم ميكنه، در ضمن پرده رو هم بكش. - اوكي! ولي هواي نازي ها… حيفه . كمي خم شدم، پنجره را بستم و پرده را هم كشيدم. - آخي راحت شدم. باد خيلي بده… آخه ميكاپ صورتم رو به هم ميريزه. - تويم عجيبي ها… ميدونستي؟ - اِ… نه بابا! بعد لبخند بيرنگي زد و هر دو ساكت شديم. سرش را گذاشت روي شانه ام و چشمهايش را بست. در همان حال به صورتش نگاه ميكردم و چشمهايم را ميبستم. ميخواستم خطوط چهرااش همانطور كه هست در ذهنم نقش ببندد. اما انگار ذهن من توانايي نگهداري آنهمه نقش و نگار اثيري را نداشت. چند بار اينكار را كردم ولي بيفايده بود. او هم در همان حال انگشت شصتم را در دستش گرفته بود و آرام با آن بازي ميكرد. از اين حالتي كه داشتيم واقعاً لذت ميبردم. انگار اين حالت، يك زخم قديمي را در اعماق قلبم التيام ميداد. فكر ميكردم چقد خوب است كه من اينجا كنار اويم. فكر ميكرده كاش اين اتوبوس تا مدتها به مقصد نميرسيد و من ميتوانستم تا ابد او را در كنار خودم حس كنم. در همين افكار بودم كه او زير لب زمزمه كرد: - نرسيديم؟ و من به تپه هايي مينگريستم كه در دوردست مرا به خود ميخواندند. |
|